سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

داشتم یادداشت­های قدیمی­ام را مرور می­کردم که چشمم افتاد به این یادداشت به قلم یکی از آبجی­های خوب هم­وبلاگستانی­ام در مورد شخص خلاف­کاری به اسم من:

دست­هایش بوی گل می­داد (منظور منم)، به جرم چیدن گل می­خواستم مشتی مستقیم نثار صورت زیبایش کنم اما گذشتم!
زیباست اما زیبایی­های طبیعت را نابود می­کند، کوچک­ترین جرمش همین محو گل­ها از چرخه­ی طبیعت است...
لجباز و یک­دنده است و به هیچ صراطی جز خنده مستقیم نیست...
هلوی بی­عمل قصه­هایش خودش است!
چهارشنبه، 28/2/90

دست و گل

دست و گل

 


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 11:11 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

آقای من! ارباب!
سنگینم؛ خسته و درمانده. ببین، گناه دوره­ام کرده...
می­شود یک کمی نور به من بدهی؟
خیلی پررو ام اما، می­شود از زلال عرفه­ات به من ببخشی؟
آقای من! ارباب!
می­شود امروز روز تولد من هم باشد؟

 


نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 7:47 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

هنوز عادت نکرده­ام
به این صداها
که از بالا به پایین می­آید
و به روز من که با صدای شکستن گردوهایی که از بالا می­آید، آغاز می­شود
و صحبت­های طولانی­شان پای سفره صبحانه
چقدر خوب است صبحانه خوردن صدا ندارد؛
مثل نهار و شام نیست که تیلیک تیلیک صدای برخورد قاشق و بشقاب بیاید،
و یادت بیندازد که نهار یا شامی نداری که مثل آنها صدا داشته باشد.
راحت می­شود برنامه­های آن روز و مذاکراتشان را شنید،
صدای دعواها و خنده­هایشان
(البته خنده­هایشان خیلی کمتر است)
و صدای زنگ تلفنشان که
تا شب دست بردار نیست.
هنوز عادت نکرده­ام
به دیدن ته سیگارهایی که روی حیاط می­افتند
(همیشه تصور می­کنم این یک راز سر به مهر است، بین من و پسر صاحبخانه)
اسم آنها صاحبخانه است و ما همسایه پایینی؛
البته فقط وقتی حضور داریم؛ وقتی نیستیم، فقط پایینی هستیم؛ پایینی­ها... پایینی­هایمان...
پایینی­ها اما مورچه­اند؛ صدا ندارند.
در گوشی بگویم، یک کمی عجیب غریبند
روز تا روز تلویزیونشان روشن نمی­شود،
صدای جاروبرقی­شان هم فقط هفته­ای یک بار شنیده می­شود؛
لباس­هایی روی بندشان یک هفته می­ماند تا جمع بشود،
حیاط را ماهی یک بار می­شویند
صدای مشاجره­شان گاه بی­گاه می­آید اما تقریبا ناشنیدنی
نه رفتنشان معلوم است نه آمدنشان...
بالایی­ها علاوه بر صدا خیلی هم بو دارند.
بوی خوبی مثل قورمه سبزی و بوی حال به هم زنی مثل سیر سرخ کرده
هرچقدر هم پنجره­ها را باز نگه داری، نمی­رود که نمی­رود
(حدس می­زنم هربار یک تن سیر سرخ می­کنند و می­چپانند توی فریزر)
مثل مهمان­هایشان که وقتی بیایند
نمی­روند که نمی­روند
مثل ماشینشان که ده بار می­آید و می­رود تا بالاخره توی دل پارکینگ جا خوش کند؛
آن هم نیمه شب، دم صبح، هروقت که عشقش کشید.
بالایی­ها با این همه صدا، حرکت و جنب و جوش اما
زندگی­شان رنگ ندارد.
حتی لباس­هایشان که گه­گاه از روی نرده­ها پایین می­افتند هم،
ماشینشان هم رنگ ندارد، در و دیوار خانه­شان...
من هر روز به خانواده­ی شش نفره­ی پر جنب و جوشی فکر می­کنم
که بالای سر ما به فاصله­ی یک سقف ناقابل دارند زندگی می­کنند؛
می­دانم نهار یا شام چی دارند،
می­دانم کی قهرند کی آشتی، کی خوشحالند کی ناراحت
حتی می­دانم توی گوشی­هایشان، هرکدام چه آهنگ­هایی دارند،
با همه­ی اینها برایم یک رازند
من هنوز در حکم یک آدم فضایی؛
توی زیرزمین سیاره­ی کوچک آنها.

 


نوشته شده در جمعه 91/4/2ساعت 3:12 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2      
Design By : LoxTheme.com